یاد دارم که شبی همدم پروانه شدم
فارغ از زمزمه مطرب و میخانه شدم
همچو پروانه پریشان شدم و خانه خراب
او چو ما گشته غزل خوان و پی باده ناب
پیر میخانه بگفتا که غمت از سر چیست
گفتمش قصه ما و دل پروانه یکیست
هر دو برکوی نگاری نظر انداخته ایم
هر دومان کرده وفا و به جفا ساخته ایم
شمع بی مهر و محبت دل پروانه شکست
یار دیوانه ما رشته پیمان بگسست
دل ز بی مهری یاران شده بیمار و پریش
غیر پروانه کسی نیست که گویم غم خویش
خرده بر رهگذر عاشق و دیوانه مگیر
سالیان است که او گشته پریشان و اسیر
حافظ ار پیر شد و رفت زمیخانه برون
ما جوانیم و رویم از در این خانه برون
هاتف کلانتری (رهگذر)
آبان 89
حافظم گفت برو با دل خود خلوت کن
گفت می نوش و غم عالمی از سر رد کن
گفت آتش بزن و کام دل از دنیا گیر
آتش عشق بسوزان و دمی را سر کن
راهی قصر امل شو برهان مرغک دل
لحظه ای با می ناب قدح حق سر کن
چشم بر بند بر این عالم فانی و دروغ
پیشکش درّ یمانی به درمیکده کن
جامه خلق ز تن بر کش و از بهر طلب
بر تن ساقی شب های پر از وحشت کن
عشق حق چون بزد اتش به وجودت هستی
گنه از خرقه بشوی و گذر از دنیی کن
حافظ
می و میخانه مست و می کشان ، مست
زمین مست و زمان مست ، آسمان مست
نسیم از حلقه ی موی تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جام مدهوشی زدستت
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
تو زمزمه ی چنگ و عود منی
نغمه ی خفته در تار و پود منی
تو باده و جام و سبوی منی
مایه ی هستی و های و هوی منی
گرچه مست مستم
نه می پرستم
به هردوجهان ، مست عشق تو هستم
تا من چشم مست تو دیدم
زساغر عشقت ، دو جرعه کشیدم
شد زمین مست ، آسمان مست ، بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
از درد و غم دونیمهام
در حسرت سهراب یل
دُرج فغان شد سینهام
در این جهان بی کسی
یکتای من نایاب من
در خاک و خون آغشته شد
وز قهر رستم کشته شد
چون اخترِ از چرخ برین
دریای خون شد بر زمین
از رستم عالی نظر
شد بینشان از بهر و فر
گلریز بستانم گذشت
تیغی که رستم زد بر او
از جوشن جانم گذشت
تو اگر سنگی و بی رحم من آهن باشم
هست اگر در سرم اندیشه اسطوره شدن
پیرو مکتب مجنون نه تهمتن باشم
خسته شد شانه ام از وزنه ی مردی ای کاش
مرد باشی تو و من ثانیه ای زن باشم
جفت من کیست که بیهوده پی اش می گردم؟
شاید آن نیمه گم گشته خود من باشم
باز هم گمشده ام در تو بیابم مپسند
که در انباری احساس تو سوزن باشم
توبه کردم ز تو و چشم تو یعنی باید
باز هم منتظر توبه شکستن باشم
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
از: هوشنگ ابتهاج
عاشق نشدی زاهد دیوانه چه می دانی
بر شعله نرقصیدی پروانه چه می دانی
من مست می عشقم ، و از توبه که به شکستم
راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می دانی
لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من
خندیدی بگذشتی ، پیمانه چه می دانی
یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی
تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی
عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی ؟
ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی
تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی
تا چند فریبی خلق ، با نام مسلمانی
سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی
روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را
دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود،از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
شیخ بهایی
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خداییم
مولانا