سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

انسان

 

حرفیست زده می شود ، خوانده می شود ،

ترانه می شود ، به یاد می ماند …


ولی گاه ناله ایست که تنها خاک خوب می فهمدش !






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 94/6/26 | 5:54 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

حقیقت اینـــه کــــه :
هــــرچی مهـــربونتر باشی؛
بیشتـــر بهت ظلم میکـــنن …
هــــرچی صـــادق تـــر باشی؛
بیشتـــر بهت دروغ میگــــن …
هـــرچی خـــودتو خاکی تـــر نشون بـــدی؛
واست کمتـــر ارزش قائلنـــد …
هـــرچی قلبتـــو آسونتـــر در اختیار بـــذاری؛
راحت تـــر لـــهش میکـــنن…
و اگــــر بدونند کـــه منتظـــری و بهشـــون احتیاج داری ،
انـــدازه یه دنیا ازت فاصلـــه می گــــیرند!!!






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 94/6/26 | 5:51 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها
کوچه ای غمگین که عمری خفته بین خانه ها

عنکبوتی پیر روی استخوان سینه ام
تار می بافد که شاید باز هم پروانه ها...

نیمه شب دیوانه ام می خواستی، یادت نبود
روزگارت بر حذر می دارد از دیوانه ها

عاشقی در شهر ممکن نیست، باید کوچ کرد
عشق را باید برافرازیم بر ویرانه ها

دوست دارم بعدِ مرگم باد تشییع ام کند
تا نباشم بیش از این باری به روی شانه ها!






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 94/6/25 | 3:59 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()


همیشه در سختی ها به خودم می گفتم

” این نیز بگذرد ..”

هنوز هم می گویم ..

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمرِ من است ، نه سختی ها






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 94/6/25 | 3:50 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

خنجر بزن رفیق

خنجر بزن مترس دستهایم بسته اند

بر سینه ام بزن

خنجر بزن یکی این سینه پر غم است

خنجر بزن مترس

بر زخم کهنه ام

این زخم کهنه را، خنجر مگر دوا کند

خنجر بزن مترس

این خواهش من است

بازیچه ای شدم، خون مرا بریز

این زخم خورده را پروا کجا برد

پر سوخته را خنجر مگر رها کند

خنجر بزن مترس

من خود مرده ام

پیش از سلام تو

 تاوان عشق سرخ خون سیاووش است

خنجر بزن رفیق

این مجرم این منم

پایان شو  ایرفیق

این قصه ی من است


پایان یک امید .......






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 94/6/22 | 4:55 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

...خدایا...

فقط تو می دانی که در این شبهای پر تکرار چه آرزوها به سر دارم..

آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم ...

دیگر دنیایم بس است ...

دیگر عذابم بس است...

خسته ام ...

خسته از نامهربانی این چرخ فلک ...

دستم را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...






تاریخ : یادداشت ثابت - شنبه 94/6/22 | 3:3 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()


نامت چه بود؟
آدم


فرزند؟
من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟
بهشت پاک

اینک محل سکونت؟
زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟
امانت است

قدت؟
روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک

اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟
اینک فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران ، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟
نه آنچنان سبک که پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین که نشینم بر این خاک

جنست ؟
نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟
در کار کشت امیدم

شاکی تو ؟
خدا

نام وکیل ؟
آن هم خدا

جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟
همین
!!!!
حکمت؟
تبعید در زمین

همدست در گناه؟
حوای آشنا

ترسیده ای؟
کمی

ز چه؟
که شوم اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی

که؟
گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟
دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟
حکمی چنین آن هم یک گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟
زیاد

برای که؟
تنها خدا

آورده ای سند؟
بلی

چه ؟
دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟
بلی

چه کسی ؟
تنها کسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا





تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 94/6/3 | 3:39 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

طفلی به نام شادی

دیریست گمشده است .

با چشمهای روشن براق

باگیسویی بلند به بالای آرزو

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما ؛

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر ...






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 94/5/21 | 6:9 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

یک نظر بر یار کردم ، یار نالیدن گرفت
یک نظر بر ابر کردم ، ابر باریدن گرفت

یک نظر بر باد کردم ، باد رقصیدن گرفت
یک نظر بر کوه کردم ، کوه لرزیدن گرفت

تکیه بر دیوار کردم ، خاک بر فرقم نشست
خاک بر فرقش نشیند ، آنکه یار از من گرفت

رنگ زردم را ببین ، برگ ِ خزان را یاد کن
با بزرگان کم نشین ، اُفتادگان را یاد کن

مرغ ِ صیاد تو اَم ، افتاده ام در دام ِ عشق
یا بکش  یا دانه ده ، یا از قفس آزاد کن ، از قفس آزاد کن

ابر اگر از قبله خیزد ، سخت باران می شود
شاه اگر عادل نباشد ، مُلک ویران می شود

یک نصیحت با تو دارم ، تو به کس ظاهر مکن
خانه یِ نزدیک دریا زود ویران میشود

یار ِ من آهنگر است و دم ز خوبان می زند
دم به دم آتش به جان مستمندان می زند

طاقت هجران ندارد ، قلب پاکش نازکست
گه به آب و گه به آتش ، گه به سندان میزند






تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 93/10/17 | 5:1 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

دید موسی یک شبانی را براه

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار

پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست

ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با کی می‌گویی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده‌شست این گفت تو

آنک حق گفت او منست و من خود او

آنک گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست

در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست

گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است

در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولودست او زین سوی جوست

زانک از کون و فساد است و مهین

حادثست و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابانی و رفت


  حضرت مولانا






تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 93/10/2 | 4:16 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
<      1   2   3   4   5   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.