سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
                         فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی
                     رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
                     که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
                     کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد
                     که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
                     ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد
                     شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن
                     که می خواهد این قوی زیبا بمیرد


 

شعر از حمیدی شیرازی






تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 92/7/2 | 2:54 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

گل در بر و می در کف و معشوق بکامست

                               سلطان جهانم به چنین روز غلامست


گو شمع میارید در این جمع که امشب 

                               در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است و لیکن 

                               بی روی تو ای سرو گل اندام حرامست


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است 

                               چشمم همه بر لعل لب و گردش جامست


در مجلس ما عطر میآمیز که ما را 

                               هر لحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامست


از چاشنی قند مگو هیچ وزشکّر 

                               زآنرو که مرا ازلب شیرین تو کامست


تاکنج غمت در دل ویرانه مقیم است 

                               همواره مرا کوی خرابات مقامست


ازننگ چه گویی که مرا نام ز ننگست 

                               وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامست


میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز 

                               وآنکس که چو ما نیست درین شهرکدامست


با محتسبم عیب مگویید که او نیز 

                               پیوسته چو ما در طلب عیش مدامست


حافظ منشین بی می و معشوق زمانی 

                               کایّام گل و یاسمن و عید صیامست

حافظ






تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 92/7/2 | 2:53 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
 
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبرهیچ مگو
 
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیج مگو
 
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
 
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز تو به سر هیچ مگو
 
گفتم این روی فرشته است عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
 
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
 
ای نشسته تو در این خانه پر نقش خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


مولانا 






تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 92/7/2 | 2:51 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()


به دنبالت ندیدی سایه‌ی مردی پشیمان را؟
کسی که می‌شناسد لهجه‌ی سنگین باران را؟

پس از تو زردی‌ام را سیلی هر دست قرمز کرد
چه ارزان می‌فروشم سیب‌های سرخ لبنان را!...

دلم دریاست بی تو کوسه‌ها در من کمین کردند
کشانده بوی خون این وحشیان تیز دندان را

پس از تو عطر لاهیجانی صد قوری چینی
پس از تو چای مهمان کرده‌ام هر حجله شیطان را

بیا و فرض کن پیراهنت را باد با خود برد
که رسوا کرد یوسف شهر کنعان را ... تو تهران را

تو سیبی پرتقالی طعم لیمو می‌‌دهی گاهی
بیا و چاق کن با طعم تنباکویی‌ات جان را

شیما شاهسوارن احمدی






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:28 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

بر تن خورشید می‌پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک‌‌درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می‌ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان‌ها روشنی

می‌گریزد جانب آفاق دور

در افق، بر لالة سرخ شفق

می‌چکد از ابرها باران نور

 می‌گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می‌گیرد به بر

باد وحشی می‌دود در کوچه‌ها

تیرگی سر می‌کشد از بام و در

شهر می‌خوابد به لالای سکوت

اختران نجواکنان  بر بام شب

نرم‌نرمک بادة مهتاب را،

ماه می‌ریزد دورن جام شب.

نیمه شب ابری به پنهای سپهر،

می‌رسد از راه و می‌تازد به ماه

جغد می‌خندد به روی کاج پیر

شاعری می‌ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب‌های سرد؛

ای امید ناامیدی‌های من،

برق چشمان تو همچون آفتاب،

می‌درخشد بر رخ فردای من.

 

زنده یاد فریدون مشیری






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:25 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

مرا بازداشت کردند

به جرم "ارتباط با بیگانگان"

دست‌هایم را بستند

با دستبند خارجی

حکم اعدامم را نوشتند

با خودکار خارجی

مرا به میدان اعدام بردند

با ماشین خارجی

 

و تیربارانم کردند

با سلاح خارجی

 

من 

فقط گورم ایرانی بود

 

علیرضا روشن






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:24 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

میتراود مهتاب

 

میدرخشد شبتاب

 

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

 

غم این خفته ی چند

 

خواب در چشم ترم میشکند

 

 

 

نگران با من استاده سحر

 

صبح میخواهد از من

 

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

 

در جگر لیکن خاری

 

از ره این سفر میشکند

 

 

 

نازک آرای تن ساق گلی

 

که به جانش کشتم

 

و به جان دادمش آب

 

ای دریغا!به برم میشکند

 

 

 

دستها می سایم

 

تا دری بگشایم

 

بر عبث می پایم

 

که به در کس آید

 

در و دیوار به هم ریخته شان

 

بر سرم می شکند

 

زنده یاد نیمایوشیج






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:21 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

 

حسین جنتی






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:20 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچکم از من پرسید
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرتزده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم
مهران پسر همسایه
پنج وارونه به مینو می داد
آن قدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بعدها وقتی ، بارش بی وقفه درد
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد؟
راستی ، پنج وارونه چه معنا دارد؟؟؟؟

 

سهراب سپهری






تاریخ : یادداشت ثابت - یکشنبه 92/5/28 | 6:16 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()

در کارگه کوزه گری رفتم دوش 

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری

در کارگه کوزه گری کردم رای

در پایه چرح دیدم استاد به پای

می کرد سبو کوزه را دسته وسر

از کله پادشاه واز دست گدای

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم

در ده قدح باده از پیش که ما

در کارگه کوزه گران کوزه شویم

خیام






تاریخ : یادداشت ثابت - دوشنبه 92/5/22 | 6:43 عصر | نویسنده : عارف | نظرات ()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.